معنای زندگی چیست؟
معنای زندگی من چیست؟ چرا زندگی میکنیم؟ چرا ما را به اینجا آوردهاند؟ پرسش درباره معنا اشکال گوناگون به خود میگیرد و پوچی یا مشکل معنا در زندگی از مسائل مهمی است که رواندرمانگر مدام در کار بالینی روزانه با آن رودررو است. رواندرمانی فرزند روشنگری و روشنبینی است و پایههای آن همواره بر عزمی راسخ برای کشف خویشتن استوار است. پس رواندرمانگر باید پرسشهای بنیادین را با صراحت تمام بپذیرد و بسنجد. بیتوجهی گزینشی به این پرسشها، دوری گزیدن از آنها یا تبدیلشان به پرسشی کماهمیتتر ولی قابل کنترلتر کاری از پیش نمیبرد. این مقاله برگرفته از بخش چهارم کتاب رواندرمانی اگزستانسیال نوشته دکتر اروین یالوم
***
معنای زندگی
«معنا» و «هدف» دو بار مفهومی متفاوت دارند. «معنا» به مفهوم یا انسجام اشاره دارد. اصطلاحی کلی است برای آنچه از بیان چیزی مد نظر است. «هدف» به مقصود، منظور و کارکرد اشاره دارد. «اهمیت» نیز از یک سو، همان بار مفهومی «معنا» را دارد و از سوی دیگر، بر «پیامد» اشاره میکند. ولی در اینجا طبق سنت رایج، این سه را مترادف میگیریم. پرسش «معنای زندگی چیست؟» پرسشی است درباره معنای کیهانی ، در این باره که آیا زندگی در کل یا دستکم زندگی انسان دارای شکل کلی منسجمی است یا نه. پرسش «معنای زندگی من چیست؟» پرسشی است متفاوت و به همان چیزی اشاره دارد که فیلسوفان «معنای اینجهانی » نامیدهاند که حاوی هدف است: کسی که واجد حس معنا است، زندگی را دارای هدف یا کارکردی میبیند که باید به آن دست یافت.
معنای کیهانی
معنای کیهانی بر این اصل استوار است که دنیا و زندگی انسان بخشی از طرح مقدرشده از سوی خداوند است. عدل الهی پیامد منطقی این فرض است: اگر زندگی خوب زیسته شود، پاداش در کار خواهد بود. معنای زندگی هر موجود از سوی خداوند تعیین شده: وظیفه هر انسانی است که بر اراده الهی گردن نهد و آن را تحقق بخشد. وجه دیگر معنای کیهانی بر این تأکید دارد که هدف زندگی بشر پیروی از خداوند است. خداوند تجسم کمال است، پس هدف زندگی تلاش برای رسیدن به کمال است. این معنا تعابیر متعددی برای هدف زندگی انسان دارد. برای نمونه یونگ در قرن اخیر دیدگاهی عمیقاً مذهبی داشت و معتقد بود کسی درمان نمیشود یا معنایی در زندگی نمییابد مگر آنکه دیدگاه مذهبیاش را بازیابد.
معنای شخصی اینجهانی
تا نزدیک به سیصد سال پیش، دیدگاههای مذهبی کیهانی، بخش عمدهای از نظام اعتقادی دنیای غرب را تشکیل میداد. سپس این دیدگاهها از دو سو مورد یورش بیامان قرار گرفت: نگرش علمی در حال شکوفایی و کوشش کانت برای زیر سؤال بردن پذیرش هستی بهعنوان یک واقعیت عینی ثابت. هرچه هستی فرابشری بیشتر مورد تردید قرار میگرفت، پذیرش نظام معنایی کیهانی برای انسان دشوارتر میشد. ولی بدون جایگزین نمیتوان از نظامهای معنایی چشم پوشید.
• نوعدوستی: فعالیتهایی نظیر خدمت به دیگران، دنیا را به جای بهتری برای زیستن بدل کردن و شرکت در کارهای خیر، به زندگی بسیاری از انسانها معنا میبخشد. این باور که بخشش، سودمند بودن برای دیگران و زیباتر کردن زندگی برای آنها کار خوبی است، خود در سنت مذهبی ریشه دارد و نیز بهعنوان یک حقیقت بنیادی از سوی کسانی که هرگونه اعتقاد به خدا را رد میکنند، پذیرفته شده است.
• فداکاری برای یک آرمان: «انسان همان چیزی است که آرمانی که خود برگزیده، از او میسازد.» این عبارت کارل یاسپرس نشان از منشأ مهم و غیردینی دیگری برای معنای زندگی دارد: جان سپاری به یک آرمان. آرمانهای گوناگونی در این زمینه کفایت میکند: خانواده، دولت، یک آرمان سیاسی یا دینی و یا یک کار خطیر علمی. ولی همان طور که ویل دورانت میگوید «این چیز برای آنکه به زندگی معنا ببخشد، باید فرد را از خود بیرون بکشد و فراتر بَرَد و او را به بخشی از نظامی عظیمتر بدل کند.»
• خلاقیت: همگی همداستانیم که زندگی خلاق پرمعنا است. آفرینش چیزی نو، چیزی که پژواک تازگی یا زیبایی و هماهنگی است، پادزهر نیرومند احساس پوچی و بیمعنایی است. رویکرد خلاق به هر فعالیتی حتی تدریس، آشپزی، بازی، مطالعه، دفترداری و باغبانی، چیزی ارزشمند به زندگی میافزاید.
• لذتگرایی: از این دیدگاه، هدف زندگی بهتمامی زیستن، به خاطر سپردن حس شگفتی در برابر معجزه زندگی، غوطهوری در آهنگ طبیعی زندگی و جستوجوی لذت به عمیقترین شکل ممکن است. این دیدگاه میراثی کهن است و از زمان اپیکور در قرن سوم و چهارم پیش از میلاد تا به امروز مدافعان فراوان داشته است. چارچوب داوری لذتگرایانه شگفتانگیز است زیرا انعطاف زیادی دارد و میتواند هریک از نظامهای معنایی را در مرزهای سخاوت مند خود بگنجاند. فعالیتهایی نظیر خلاقیت، عشق، نوعدوستی، فداکاری برای یک آرمان، همه و همه را میتوان مهم دانست زیرا در نهایت توانایی لذتآفرینی دارند.
• خودشکوفایی: منشأ دیگر معنای شخصی در این باور است که انسانها باید بکوشند تواناییهای خود را شکوفا کنند و خود را وقف محقق ساختن استعدادهای نهفتهشان کنند. اصطلاح «خودشکوفایی» برداشتی امروزی از مفهومی کهن است که از زمان ارسطو در قرن چهارم پیش از میلاد و در نظام علیت غایتشناسانهاش آشکارا بر زبان آمده: آموزههایی در زمینه غایتمندی درونی که فرض را بر این گذاشته که هدف شایسته هر شئ و هر موجودی، بهرهوری از خود و تحقق وجود خویش است. خودشکوفایی برای آبراهام مزلو از اهمیت خاصی برخوردار است آنجا که میگوید فرد در درون خویش گرایشی به رشد، یکپارچگی شخصیتی، گونهای طرح موروثی حاوی مجموعه یکپارچهای از ویژگیها و نیروی رانشی خودکاری در جهت نمایاندن همه اینها دارد. بهعقیده مزلو «انسان به گونهای ساخته شده که اصرار دارد موجودی کامل و کاملتر شود و این به معنای اصرار برای رسیدن به همان چیزی است که مردم ارزشهای والا، بزرگواری، مهربانی، شجاعت، صداقت، عشق، ازخودگذشتگی و خوبی مینامند.»
• ازخود برگذشتن : فرانکل در دهه 1920 برای نخستین بار در دنیا، اصطلاح «معنیدرمانی » را بهکار برد. از دید فرانکل، توجه بیش از اندازه به خودبیانگری و خودشکوفایی، مانع دستیابی به معنایی اصیل است. او اغلب این نکته را با استعاره بومرنگ(تیر برگرد) توضیح میدهد که فقط در صورتی که به هدف نخورد، بهسوی شکارچی پرتابکنندهاش بازمیگردد؛ انسانها هم در صورتی دل مشغول ِخود میشوند که در مورد معنای زندگی بهخطا رفته و به هدف نزده باشند. او در جایی میگوید: «بر اساس نظریه معنیدرمانی، تکاپو برای یافتن معنا در زندگی، مهمترین نیروی انگیزشی در بشر است. به همین دلیل است که من در برابر اصل لذت(یا ”خواست ِ لذت“) که کانون روانکاوی فرویدی است و نیز در تضاد با ”خواست ِ قدرت“ که روانشناسی آدلری بر آن تأکید دارد، از ”خواست ِ معنا“ سخن میگویم.» او معتقد است در اصیلترین بخش وجودمان، ما به جلو رانده نمیشویم بلکه فعالانه برای رسیدن به هدف تکاپو میکنیم. تکاپو در تضاد با جلو رانده شدن، نه فقط به معنای هدف گرفتن چیزی بیرون از خود است(به این معنا که ما ازخودبرگذرنده هستیم) بلکه به این معنا هم هست که ما آزادیم: آزاد برای قبول یا رد هدفی که ما را به خود فرامیخوانَد.
پوچی و بیماری
بسیاری از درمانگران بالینی دریافتهاند تعداد بیمارانی که برای شکایتی مرتبط با فقدان معنا در زندگی جویای درمان میشوند، بهسرعت رو به افزایش است. چرا؟ ساکنان دنیای پیش از صنعت که کشاورزی بر آن حاکم بود، با مشکلات فراوانی در زندگی روبهرو بودند ولی بیماری بیمعنایی امروزین جزء آنها نبود. در آن زمان، معنا بهشیوههای گوناگون تأمین میشد. دیدگاه مذهبی به دنیا، خود پاسخی چنان جامع میآفرید که پرسش درباره معنا را بیمعنا میکرد. بهعلاوه، مردمان سدههای پیشین، چنان دلمشغول تأمین نیازهای اساسی بقا مانند غذا و سرپناه بودند که بررسی تجملی نیاز به معنا در بضاعت شان نبود. در واقع، پوچی بهطرز پیچیده و ظریفی با رفاه و رهایی درآمیخته است: هرچه فرد بیشتر درگیر فرایندهای روزمره زندگی و بقا باشد، مسأله پوچی کمتر سر برمیآورد. ساکنان دنیای پیش از صنعت، خود را بخشی از طبیعت حس میکردند، شخمزنی زمین، بذرافشانی، درو و پختوپز را میشناختند و با تولید مثل و پرورش فرزندان، طبیعتاً و ناخودآگاه خود را به آینده میافکندند. کار روزانه آنان خلاق بود زیرا همراه با دامها، دانهها و غلاتشان در خلق زندگی دخیل بودند. ولی اکنون همه آن معانی از میان رفتهاست. ساکنان دنیای شهرنشین، صنعتی و دینگریز امروزی، از همکلامی با طبیعت و زنجیره اصلی زندگی جدا ماندهاند و برای پرسیدن سؤالات برآشوبنده وقت زیادی دارند. پوچی به ندرت به عنوان یک مقوله بالینی جدا نام برده شده زیرا معمولاً آن را نشانه سندرمهای بالینی اصلی و آشناتری دانستهاند. فروید در جایی گفته است: «لحظهای که انسان در مورد معنای زندگی سؤال میکند، بیمار است... با پرسیدن این سؤال، فرد به وجود انباری از لیبیدوی ارضانشده اعتراف میکند که باید اتفاق دیگری در آن افتاده باشد، نوعی تخمیر که اندوه و افسردگی پدید آورده است.» یونگ نوشته است: «فقدان معنا در زندگی نقش سرنوشتسازی در علتشناسی رواننژندی دارد. رواننژندی را باید رنج یک روح انسانی دانست که معنای خویش را درنیافته است... نزدیک به یکسوم بیماران من از هیچ رواننژندیای که از لحاظ بالینی قابل وصف باشد، در رنج نیستند بلکه از بیمعنایی و بیهدفی زندگیشان در رنج اند.» فرانکل فقدان معنا را مهمترین فشار روانی اگزیستانسیال دانسته است. او برای سندرم پوچی دو مرحله قائل شده: خلأ اگزیستانسیال و رواننژندی اگزیستانسیال. خلأ اگزیستانسیال عبارت است از احساس بیحوصلگی، بیعلاقگی و بیمحتوایی. فرد تلخ و منفیباف میشود، جهتگیری مشخصی در زندگی ندارد و مقصود بیشتر فعالیتهای زندگی را زیر سؤال میبرد. اگر بیمار علاوه بر احساس آشکارای پوچی، دچار علائم بالینی رواننژندی نیز بشود، فرانکل وضعیت او را رواننژندی اگزیستانسیال مینامد. بهزعم فرانکل، این رواننژندی میتواند ظاهر هر نوع رواننژندی بالینی ـ ازجمله الکلیسم، افسردگی، وسواسیگری، بزهکاری، توجه بیشازحد به روابط جنسی، حادثهجوییهای خطرناک ـ را بهخود بگیرد.
تدابیر رواندرمانی
در برخورد با پوچی چه باید کرد؟ پرسش معنا همیشه آلودگی دارد: مسائلی غیر از معنا بهخودیخود به آن پیوستهاند و با آن آمیخته شدهاند. گاهی پرسشها درباره معنا نیست بلکه از دلواپسیهایی فراتر از معنا میگوید و مقوله ناپایداری و میرایی را مطرح میکند. اضطراب ناشی از آگاهی از آزادی و تنهایی نیز به کرات با اضطراب پوچی اشتباه میشود. نخستین گام مهم درمان گر این است که شکایت پوچی بیمار را دوباره تدوین کند تا حضور مسائل «آلودهکننده» را کشف کند و مطمئن شود حقیقتاً با پوچی روبهرو است. در مرحله بعد، لازم است حساسیت درمان گر به مقوله پوچی افزایش یابد، یعنی گوشهایش را تیز کند و از اهمیت معنا در زندگیافراد آگاه شود. برای بسیاری بیماران، این مسأله چندان حیاتی نیست: به نظر میرسد زندگیهایشان سرشار از معنا است. ولی احساس پوچی در بعضی افراد، عمیق و نافذ است. اگر درمان گر نسبت به اهمیت معنا در زندگی، حساسیت بالایی داشته باشد، بیمار هم با گرفتن سرنخهایی از درمان گر، به همان میزان نسبت به موضوع حساس میشود. دریافت تاریخچه مفصلی از کوششهای بیمار برای ابراز خلاقانه خود، بسیار ارزشمند است. همه این فعالیتها، بخش جداییناپذیری از زندگی بیمار اند. درمان گر باید شناخت خود را از بیمار تا حد امکان عمیقتر کند که این کار شامل شناخت این فعالیتهای معناطلب و تأمینکننده معنا نیز هست. دیگر آنکه ضروری است درمان گران به بیمارانشان کمک کنند تا از خویش چشم بردارند و معنا را بیرون از خود بجویند. از دیدگاه فرانکل هرچه بیشتر تعمداً در پی ِ خشنودی خویش باشیم، شادی بیشتر از ما میگریزد. هرچه بیشتر در پیِ معنایی ازخودبرگذرنده باشیم، شادی بیشتری از پیِمان خواهد آمد. درمان گر باید راهی بیابد تا توجه و کنجکاوی بیمار را نسبت به دیگران برانگیزد. گروهدرمانی برای چنین منظوری بسیار مناسب است. گذشته از همه اینها و صرف نظر از منشأ پوچی، تعهد صمیمانه و تمام وکمال به هریک از آرایههای بیشمار فعالیتهای زندگی، امکان ایجاد انسجام بیشتر در الگوی زندگی فرد را افزایش میدهد و درمان گر باید به بیمارش کمک کند که بهجای غوطهوری در معضل پوچی، راه حل تعهد را برگزیند. همه اَشکال گوناگون تعهد مثل یافتن یک خانه، توجه به افراد و عقاید و برنامههای مختلف، جُستن، آفریدن و ساختن، پاداشی مضاعف دارند: هم واجد ارزشی درونیاند و هم از ملال حاصل از واقع شدن در معرض دادههای بیرحمانه هستی میکاهند.
پس هدف درمان گر تعهد است. اشتیاق تعهد به زندگی همواره در درون هر بیمار هست و فعالیتهای بالینی درمان گر باید در جهت برداشت موانع موجود بر سر راه آن باشد. برای مثال، چهچیز بیمار را از دوست داشتن دیگری بازمیدارد؟ چرا رابطه با دیگران چندان راضیاش نمیکند؟ چرا از کارش رضایت ندارد؟ چرا بیمار از تلاشهای خلاقانه یا مذهبی یا ازخودبرگذرنده خویش غفلت میکند؟ مهمترین ابزار درمان گر در این مسیر، شخص خود درمان گر است که از طریق آن با بیمار متعهد میشود و او را درگیر درمان میکند. درمان گر با برقراری یک رابطه عمیق و موثق با بیمار، او را بهسوی تعهد نسبت به دیگران سوق میدهد. درمان گران الگوهای متعهد ماندن به تعهد اند و خود را نمونهای برای الگوبرداری و همانندسازی بیماران قرار میدهند. آنها اغلب به شیوهای خلاق، در راه جستوجوی معنا، یاریگر دیگران اند و میکوشند در برخورد با بیماری که از بحران معنا در رنج است، همچون بَلَد ِ راهی مطلع و خلاق عمل کنند.